این روزای من...

گاهی گُم میکنی حوصله ی زندگی کردن ُ، انگار که توی یه بازار بزرگ یکهو دستت ُ ول میکنه و میره...

تو میمونی و اون گلوت که از ترس خشک شده..

میمونی وسط مردم..

تنها چشمت میچرخه ُ میچرخه اونقدر که یکهو سر  ِ چشمت گیج میره و فشارش می افته..

به تمام جاهایی که باهاش بودی سر میزنی برمیگردی به میز شام دیشب ،به سال قبلت، به یه عالمه قبل ترت ،میخوایی که یکهو دستشُ بکشی و برش گردونی به امروزت اما انگاری دستش دستت  ُ خونده خودشُ هی میکشه عقب...

برمیگردی تو بازار، چشمت دودو میزنه دلت پایین بالا میشه ُ همون بالا میمونه حالا دلتم ناز میکنه برات..

با اون چشمای از ترس وق زدت از تو تمام کوچه ها رد میشی تو تمام مغازه ها سرک میکشی اما هرچی میگردی کمتر پیداش میکنی..

بوش کم ُ کمتر میشه..

برمیگردی خونه و سعی میکنی نشون بدی هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز سر جاش  ِ اما توی دلت یکهو شروع به خارش میکنه از این همه دروغ..

میری تو رختخواب و چشمات ُ به زور میبندی اما نه..

این دیگه از اون تو بمیری آ نیست ، لامصب نمیبره که نمیبره..

از این پهلو به اون پهلو میشی...

جای سرت ُ عوض میکنی ...

بلند میشی ُ دو تا قرص خواب میندازی بالا و به هر ضرب و زوری میخوابی..

صبح میشه..

هیچی از اتفاقات دیروز یادت نیست..

انگار که اون صفحه از تقویمت کنده شده...

اما نمیدونی چرا امروز از دیدن طلوع آفتاب هیچ لذت نمیبری ،از بوی نون سنگک تازه که مامانت خریده به وجد نمیایی  و صدای خروس عباس آقا عینهو پتک روی سرت آوار میشه..

پنجره ی آشپزخونه رو باز میکنی شروع میکنی به فحش دادن به خروس بیچاره،پنجره رو میبندی و میگی: آخه من چه مرگم شده امروز؟

برمیگردی تو رختخواب ُ پتو رو میکشی روی سرت و اصلا" دوست نداری که امروزت شروع بشه...

 

خسته ام..خیلی..دوازده بار خسته ام..دیدی؟با جفت دستات هم نمیتونی بشمریش..خیلی

من از تو راهه برگشتی ندارم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خود درگیری...

صدای زیبایی مرا میخواند و من با همه زبری و خراش آلودی میفهممش...برایم قلندر و پریوا میخواند،شانه هایش را میبینم عریان از گناهانی بی وقفه زیرا او برای کسی اشک هایش را ریخته که هیچ گاه حتی نمیدانسته چقدر دوستش دارد، صدا از بریدگی شرقی یک اتفاق می آید از انجماد سستی زیر لحظه های شل و وارفته ی مردمک چشمان یک نفر....

مرا خواند و من در یک لحظه فقط گوش شدم،تعجب کرد !!

گفتم عاشق چیزی به جز گوش نمیخواهد،عاشق یعنی سراپا گوش،یعنی بی فکر فقط پذیرفتن،گفت برایت کمی نگرانم و سرش را کمی تکان داد...اما من مانند همیشه داشتم با بغض زیر گلویم ور میرفتم....

زیر پوست وقتی تراشه های حسرت جمع شوند،ناگهان تمام تنت خارش میگیرد و تو سعی در نخاراندن میکنی اما تلاش هایت نا امکان و بی جواب است زیرا تو برده ای و دست از پا درازتر تنها در مقابل تمام تمایلاتت می ایستی...تو یعنی ماورای تمام آن چیزی که فهمیده ای....باید آزاد باشی و تنها به این فکر کنی که باید باشی....

گاهی نمیفهمد اما تو باز فهمیده ای که نفهمیده و او فکر میکند که تو هنوز نفهمیده ای که تورا نفهمیده اما تو خیلی پیش از آنکه حتی خودش بفهمد که تو نفهمیده ای فهمیده بودی که او هیچ گاه نخواهد فهمید و تو همیشه برایش نفهمیده باقی می مانی زیرا فهمه او کمتر از آن فهمی ست که همیشه نشانت میداد و تو بسته به فهمی که میگفت فهمیده ای و او با تمام آن فهم نمایی هیچت را نفهمیده...

باید بزرگ تر شوی و خودت روی پای خودت بایستی،باید گم شوی و خودت را پیدا کنی،نشنیدی که گفته اند آه تازه خود را پیدا کرده ام؟ و آن لحظه انگار او واقعا خودش را پیدا کرده...اما غافل از اینکه او چیز دیگری پیدا کرده تهی از همه چیز...

من چرا در خودم هجوم نبرم؟چرا نباید تکه تکه کنم این تنهایی را؟ این فرو نشسته در بی انتهاترین مرداب...من هشیش که نمیکشم من درد میکشم...درد هایم را بار میزنم و میکشم...من معتاد که نیستم...من انزوا هستم...من فقط من هستم...

ای کاش همه چیز در من میمرد.....