عمقِ نگاه...

دوست دارم بدانم 

عمقِ نگاهم  چقدر است  

یک میخِ ده سانتیمتری بر می دارم  

در چشمانم فرو می کنم  

تمامِ ده سانت فرو می رود  

اووووووووووووووو  

چه نگاهِ عمیقی دارم.  

میخ را در می آورم 

اما 

دیگر 

نگاهی برایم باقی نمانده...

من خوبم! خوب...

 
هووم ... این ساعت از روز ، رقیق می شود این مه !
هر چه که به سمت شب می روم ، غلیظ تر است این مه موهوم ! غلیظ تر و شهوت آلوده تر ...
من ، خوبم ! باور کن که خوبم !
می خوانم ؛ می نویسم ؛ گوش می دهم ؛ بهم میریزم ؛ گریه می کنم ؛ ضجه می زنم ؛ می خندم !
 باز ، می نویسم و ....
من ، باور کن که خوبتر از این نمی توانم باشم !  
 
پ.ن: این روزها عجیب به دروغ گفتن عادت کرده ام.

مگر می شود آدم فقط یک بار عاشق بشود؟


مگر می شود آدم فقط یک بار عاشق بشود؟ عشق ابدی فقط حرف است.پیش می آید که آدم خاطر کسی را بخواهد.اما همیشه وقتی آدم فکر میکند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است یک دفعه...یک موقعی...یک جایی..میبیند که دلش ...ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد.اگر با وفا باشد دلش را خفه میکند و تا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش میماند.اگر بی وفا باشد میلغزد و همه عمرش عذاب گناه بر دلش میماند.هیچ کس حکمتش را نمیداند... 

حالا که فکرش را میکنم میبینم خیلی هم فرقی ندارد.هر دو تایش یک جای دل آدم را میسوزاند.فقط یک احساس برای آدم میماند.این که کاش آن یکی راه را انتخاب میکرد.

اینروزها خوبم، ولی تو باور نکن...

این روزا تلخ شدم، تلخ تر از دونه های قهوه نه،تلختر از یه بادوم تلخ، تلخی که تُف کردنیه نه لذت بردنی.

تو روابطم با آدما به بن بست رسیدم، همش رابطه ها رو از بالا نگاه می کنم، واسه خودم تجزیه تحلیلشون می کنم، بعد می بندم می زارمشون کنار.

این روزا سرد شدم، سرد مثه سردی نسیم صبح پاییزی پنجره اطاقم نه، سرد مثه سرمای شبهای زمستون کویر، انقد کشنده و بدقِلِق که خودمم دلم می خواد از خودم فرار کنم.

این روزا کلافه ترو بی حوصله ترو گَندتر از همیشه ام،دلم می خواد...،دلم خیلی چیزا می خواد،ولی نمیشه، نمیذاره، این رویای گَند نمی زاره، داره کلافم می کنه، این روزا حتی برا نوشتن هم گَندم، هی می نویسم هی پاک می کنم، آخر میرم یه چیزی از یه جا کپی می کنم می ذارم تا مثلا به روز باشم.

دارم سقوط می کنم، به کجاشو نمی دونم، چراشو نمی دونم، عواقبشو نمی دونم، اصلا هیچی نمی دونم، فقط می دونم دارم میرم پایین، پایین پایین پایین تر ... 

دارم سقوط می کنمو تنها کاری که می کنم اینه که هر چند وقت یه بار فاصلمو که هی داره با زمین نزدیکتر میشه اندازه بزنم تا بتونم نقطه برخوردمو زمانشو تخمین بزنم تا غافلگیر نشم.

دستی نیست دستشو بهم بده تا نخورم زمین، همه دستا می خوان بگیرن... 

من از دادن بیزارم، از دل دادن، تن دادن، نفس دادن، جون دادن...  

بیزارم چون پس نگرفتم، بیزارم چون گُم شدم، بیزارم چون...

محکوم به جبر ژنتیک شان هستند..

محکوم به جبر ژنتیک شان هستند..

مورچه ها را می گویم..

مغزشان به اندازه سر سوزن هم نیست...

ناراحتند..

چه خوب است که نمی فهمیم چه می گویند...

این اصوات وقتی که تو معنی شان را بدانی تو را از خواب و خواب دیدن باز می دارند...

تو فکر می کنی..

تو به جای همه عالم فکر می کنی..

تو به اندازه ی تمام مورچه هایی که نمی توانند فکر کنند فکر می کنی...

این افکار در گلویت پف می کنند و مردم به این افکار سیب آدم می گویند...

من با همه چیز حرف می زنم..

با در ها, پنجره ها, لیوان روی میز, با خودکارم, موبایلم. اما دیوارها تمایلی به صحبت کردن ندارند...

آنها را آفریده ایم تا ما را از همدیگر جدا کنند..

تا افکار دیگران را از ما جدا کنند...

تا سنگینی نگاه ها را از جان ما دور دارند..

دیوار هایی که جلوی دست نوازشگر خورشید را می گیرند...

اتاق های خالی فریادهای تو را پاسخ می دهند..

آنها وقتی پر هستند تو را نمی شنوند..

اما وقتی خالی می شوند می خواهند تو صداشان را بشنوی..

این بار صدایت را در خود پژواک می دهند..

بعضی آدم ها ضخامتشان یک میلی متر است...

بعضی آدم ها را می توان با هم جمع و تفریق کرد..

بعضی آدم ها شادی هاشان را در شکمشان انبار می کنند..

شبیه دوره گردی شده ام که سکوت می فروشد..

می پرسد کیلویی چند؟ می گویم فروشی نیست...

شعری از حسین پناهی عزیزم...

ما، در هیئت پروانه هستی, 

با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم. 

برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! 

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! 

اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم, 

سرانجام به خودمان خواهیم رسید, 

که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم, 

و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم! 

به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد! 

البته به نظر میرسد! … تا نظر شما چه باشد؟

نوازش

هیچ‌وقت بی‌ رحمی‌ای را که در پسِ یک نوازش است حس کرده‌اید؟ آیا فکر می‌کنید نوازش آدم‌ها را به یکدیگر نزدیک می‌کند؟ خیر، بلکه آدم‌ها را از هم جدا می‌کند. نوازش کلافه می‌کند. بین کفِ دست و پوست فاصله‌ای ایجاد می‌کند. در ورای هر نوازشی دردی‌ست. دردِ این واقعیت ‌که نمی‌شود واقعا به هم رسید. نوازش تنها سوء‌تفاهمی میان تنهایی‌ست که می‌خواهد به او نزدیک شوید و... بدون هیچ فایده‌ای... هر چه بیشتر به هیجان بیایید؛ بیشتر از یکدیگر دور خواهید شد. آدم همیشه گمان می‌کند در حالِ نوازش کسی‌ست؛ در حالی‌ که در واقع دارد سرِ زخم را باز می‌کند...  

اریک امانوئل اشمیت

روح من...

روح من غذای نیمروز دستپخت مامان جونت نیست که بتونی بهش ناخونک بزنی!

مزرعه ی زندگی من...

مترسک ناز می کند 

کلاغ ها فریاد می زنند 

و من سکوت می کنم... 

این مزرعه ی زندگی من است 

خشک و بی نشان

تلخم...

 

این روزها تلخ ترم از قهوه ای که تو را قسمتِ فالِ من نکرد ... 

 

خوب ترین حادثه می دانمت...

آمده ام  با عطش سالها تا کمی عشق بنوشانیم! 

دلخوش گرمای کسی نیستم، آمده ام  تا تو بسوزانیم! 

عاشق آن لحظه ی توفانیم!

مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست  

بی وضو در کوچه لیلا نشست 

عشق آن شب مست مستش کرده بود  

فارغ از جام الستش کرده بود 

سجده ای زد بر لب درگاه او 

پُر ز لیلا شد دل پر آه او  

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای  

بر صلیب عشق دارم کرده ای 

جام لیلا را به دستم داده ای  

وندر این بازی شکستم داده ای 

نیشتر عشقش به جانم می زنی  

دردم از لیلاست آنم می زنی 

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن  

من که مجنونم تو مجنونم نکن 

مردِ این بازیچه دیگر نیستم  

این تو و لیلای تو... من نیستم 

گفت ای دیوانه لیلایت منم  

در رگ پنهان و پیدایت منم 

سالها با جور لیلا ساختی  

من کنارت بودم و نشناختی 

عشق لیلا در دلت انداختم  

صد قمار عشق یکجا باختم 

کردمت آواره صحرا نشد  

گفتم عا قل می شوی اما نشد 

سوختم در حسرت یک یا ربت  

غیر لیلا بر نیامد از لبت 

روز و شب او را صدا کردی ولی  

دیدم امشب با منی گفتم بلی 

مطمئن بودم به من سر می زنی  

در حریم خانه ام در می زنی  

حال این لیلا که خوارت کرده بود 

درس عشقش بی قرارت کرده بود 

مردِ راهش باش تا شاهت کنم  

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

صبرِ این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

یه شعره زیبا...

ای بکرترین برکه!هلا سوره ی صافی!
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی!

داغی بزن از بوسه به پیشانی سردم
بدنام که هستیم به اندازه کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر شکرپاش لبت کرده تلافی!

با یافتن چشم توآرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت
برگردنم از بوسه مگر شال ببافی

کلافه ام

عاشق شدن در این سرزمین که بادهای مخالف قاصدکها را با خود می برد، وسوسه ام می کند...