گفته بودم ...

گفته بودم :

سر میرود حوصله دلم وقتی ،

بهانه دستش به جایی نمیرسد برای داشتن تو

" سر می رود هنوووووز "

گفته بودم :

من تنها نشسته ام که ببینم چه میکند رویایت

با

دلم

روحم

جسمم.
 

" نشسته ام هنووووز "

گفته بودم :

خواستن من برای تو

خواستن همان سیبی بود که آدمی را آواره ی زمین کرد .

" آواره ام کنون

دلم برات تنگ شده...

گاهی دلم تنگ میشود ..
گاهی حتی مرور خاطراتش هم تسکینم نمی دهد ..
گاهی حتی باور بودنش هم تسکینم نمی دهد…
گاهی دلم تنگ می شود و تنها دلم می خواهد برای یک لحظه حضورش را حس کنم .. 

همین... 

وقتی نیستی انگار نگاه ها خالیست ، اینجا نگاه ها فاصله های خالی را می سازند ، وقتی نیستی انگار لبهایم مرده باشند ، لبها تنها سکوتِ اسمت را زمزمه می کنند ، نه هیچ صدایی نیست ، وقتی نیستی انگار نفس گلایه است ، می سوزدم چون آتش در این سینه ی تنگ ، نیستی ، نیستی و دستهایم بهانه می گیرند بهانه ی دستهایت ، بهانه ی گونه هایت ، بهانه ی تو ...

زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛
در باره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی
درباره‌ی زیبایی‌ات......که دست خودت نبوده و نیست
درباره‌ی تارهای مویت که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند
درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت می‌کنند
تو نترس
و زن بمان
احمق‌ها همیشه زیادند
نترس از تهمت دیوانه‌های شهر
که اگر بترسی
رفته رفته زنِ مردنما می‌شوی
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ...
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت
با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه
و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری
و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی… که خیلی می ارزی.
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری

زخم های مشترک ...

تو از من عقب گرد کن 

من به جلو فرار می کنم 

دافعه عادی ست رفیق 

زخم های مشترک 

ترس های مشترک می سازند

...نوشت pm

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم...

*************** 

گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود ....
***************   

باران باشد
تو باشی
یک خیابان بی انتها باشد ....
به دنیا می گویم .... خداحافظ

حل کن، درد نکن...

  

هیچ چیز دردناکتر از سوءتفاهماتی نیست که به جای اینکه حل بشن، درد میشن

وزش ظلمت را می شنوم

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟