این روزا تلخ شدم، تلخ تر از دونه های قهوه نه،تلختر از یه بادوم تلخ، تلخی که تُف کردنیه نه لذت بردنی.
تو روابطم با آدما به بن بست رسیدم، همش رابطه ها رو از بالا نگاه می کنم، واسه خودم تجزیه تحلیلشون می کنم، بعد می بندم می زارمشون کنار.
این روزا سرد شدم، سرد مثه سردی نسیم صبح پاییزی پنجره اطاقم نه، سرد مثه سرمای شبهای زمستون کویر، انقد کشنده و بدقِلِق که خودمم دلم می خواد از خودم فرار کنم.
این روزا کلافه ترو بی حوصله ترو گَندتر از همیشه ام،دلم می خواد...،دلم خیلی چیزا می خواد،ولی نمیشه، نمیذاره، این رویای گَند نمی زاره، داره کلافم می کنه، این روزا حتی برا نوشتن هم گَندم، هی می نویسم هی پاک می کنم، آخر میرم یه چیزی از یه جا کپی می کنم می ذارم تا مثلا به روز باشم.
دارم سقوط می کنم، به کجاشو نمی دونم، چراشو نمی دونم، عواقبشو نمی دونم، اصلا هیچی نمی دونم، فقط می دونم دارم میرم پایین، پایین پایین پایین تر ...
دارم سقوط می کنمو تنها کاری که می کنم اینه که هر چند وقت یه بار فاصلمو که هی داره با زمین نزدیکتر میشه اندازه بزنم تا بتونم نقطه برخوردمو زمانشو تخمین بزنم تا غافلگیر نشم.
دستی نیست دستشو بهم بده تا نخورم زمین، همه دستا می خوان بگیرن...
من از دادن بیزارم، از دل دادن، تن دادن، نفس دادن، جون دادن...
بیزارم چون پس نگرفتم، بیزارم چون گُم شدم، بیزارم چون...