دست از سر شعر، من اگر بردارم شاید سر راحت به زمین بگذارم خوابم که نمی برد به این زودی ها
باید دو هزار گرگ را بشمارم...
باید از اینجا رفت ، نه فقط از اینجا ؛-که ازین رفتن بی حرکت و از هرچه سکون باید رفت-حرفم از رفتن از "اینجا" نیست ، هرکجا "اینجا" نیست .آنچه اینجا به میان است ، ز درون پیدا نیست !رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛ گرازین دو بتوانی رفتن ، رفتنت معنا نیست ! * * *صحبتم رفتن از هجرت بی معرفتی است ، به درون باید رفت ، شاید ؛ -از درون باید رفت !من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟"رفتن" من به کجاست ؟ : - اینکه "این" بودم و "آن" یک بشوم ؟! - اینکه سرمایه عمرم برود تا بروم ؟! - اینکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟! - یا که اصلا بگذارید ، بگویم که دلم خواست کجاها بروم ... (شاید این خواستنم خواست که آخر بروم !؟) * * *: من به یک دهکده در دورترین نقطه دور ، ته آن جاده که از روز ازل ، اول بود ! [پیش دهقان صبور ، مردی از جنس غرور ، که دل غمزده اش گهگاهی ، میکند یاد ز ایام سرور ، و درین بی مهری دلش از هرچه بلاخیزی دور] و درآن دهکده یک کلبه کوچک ، پر نور ، پر از احساس ، ز شور ، من به آن کلبه می اندیشم هنگام عبور ، به گواهی دلم ، یک نفر آنجا هست ، پر از "اشعار شعور". * * * حال این شعر ز چیست ؟ شور شاعر ز کجاست ؟ اصلا آن شاعر کیست ؟ نسبتم با او چیست ؟ یا دگر ... - ناگهان یک آوا ، میرسد از نزدیک : " تو چه خواهی گفتن ؟! سر صحبت با کیست ؟! اهل "رفتن" هستی ؟! دیگر "افسانه" ز چیست ؟!"- مثل اینکه ناگاه ، میخوری سیلی محکم از باد ، من به خود می آیم ! ..؟..! بین "افسانه" و "شعر" و "رفتن" ؛ چون پری آویزان ! برگ زردی ریزان ! که نسیم سردی ، که نه بالا ببرد ، نه زمینش بزند ؛ ماندم و ماندن من طول کشید .. ولی انگار ازین فاصله میترسم من ! - دوقدم مانده به خاک ، - سالها تا افلاک ... ؛ این یکی میدانم ، دوقدم تا به عقب رفتن را راهی نیست ! (بارها تجربه کردم ، هنری در آن نیست !!) پس به وجدان شعورم گویم : ["شعر" از آن تو هست ، تا که "افسانه" تو زنده شود ؛ با "رفتن"!] * * * میروم تا که به افلاک سلامی بکنم ، من در افلاک "خود"م را بینم ، (بین جمع خودمان میماند ؟؟؟) "خودآ" را بینم ... بروم پس بروم زود ، .."خودآ" آنجائی ؟؟؟ * * * گر به افلاک رسم ، خواهم خواند همه را خواهم خواند آری ، آری ، "شعر" هم خواهم خواند چونکه او بامن ماند ، تا مرا اینجا راند ... * * * "شعر" یعنی : به احساس خدائی "رفتن" "رفتن" اینک یعنی : به "خود" آغشته شدن ، به زمان و به مکان طعنه زدن ، به دهان مهر زدن ، به درون نعره زدن. "رفتن" اکنون یعنی : قافیه باختن و دربدری ! پس به امید خدا ، من رفتم..
باید از اینجا رفت ،
نه فقط از اینجا ؛
-که ازین رفتن بی حرکت و از هرچه سکون باید رفت-
حرفم از رفتن از "اینجا" نیست ،
هرکجا "اینجا" نیست .
آنچه اینجا به میان است ،
ز درون پیدا نیست !
رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛
گرازین دو بتوانی رفتن ، رفتنت معنا نیست !
* * *
صحبتم رفتن از هجرت بی معرفتی است ،
به درون باید رفت ، شاید ؛
-از درون باید رفت !
من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟
"رفتن" من به کجاست ؟
: - اینکه "این" بودم و "آن" یک بشوم ؟!
- اینکه سرمایه عمرم برود تا بروم ؟!
- اینکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟!
- یا که اصلا بگذارید ، بگویم که دلم خواست کجاها بروم ...
(شاید این خواستنم خواست که آخر بروم !؟)
* * *
: من به یک دهکده در دورترین نقطه دور ،
ته آن جاده که از روز ازل ، اول بود !
[پیش دهقان صبور ،
مردی از جنس غرور ،
که دل غمزده اش گهگاهی ،
میکند یاد ز ایام سرور ،
و درین بی مهری دلش از هرچه بلاخیزی دور]
و درآن دهکده یک کلبه کوچک ، پر نور ،
پر از احساس ، ز شور ،
من به آن کلبه می اندیشم هنگام عبور ،
به گواهی دلم ، یک نفر آنجا هست ،
پر از "اشعار شعور".
* * *
حال این شعر ز چیست ؟
شور شاعر ز کجاست ؟
اصلا آن شاعر کیست ؟
نسبتم با او چیست ؟
یا دگر ...
- ناگهان یک آوا ، میرسد از نزدیک :
" تو چه خواهی گفتن ؟!
سر صحبت با کیست ؟!
اهل "رفتن" هستی ؟!
دیگر "افسانه" ز چیست ؟!"-
مثل اینکه ناگاه ،
میخوری سیلی محکم از باد ،
من به خود می آیم ! ..؟..!
بین "افسانه" و "شعر" و "رفتن" ؛
چون پری آویزان !
برگ زردی ریزان !
که نسیم سردی ، که نه بالا ببرد ، نه زمینش بزند ؛
ماندم و ماندن من طول کشید ..
ولی انگار ازین فاصله میترسم من !
- دوقدم مانده به خاک ،
- سالها تا افلاک ...
؛ این یکی میدانم ،
دوقدم تا به عقب رفتن را راهی نیست !
(بارها تجربه کردم ، هنری در آن نیست !!)
پس به وجدان شعورم گویم :
["شعر" از آن تو هست ،
تا که "افسانه" تو زنده شود ؛
با "رفتن"!]
* * *
میروم تا که به افلاک سلامی بکنم ،
من در افلاک "خود"م را بینم ،
(بین جمع خودمان میماند ؟؟؟)
"خودآ" را بینم ...
بروم پس بروم زود ،
.."خودآ" آنجائی ؟؟؟
* * *
گر به افلاک رسم ، خواهم خواند
همه را خواهم خواند
آری ، آری ، "شعر" هم خواهم خواند
چونکه او بامن ماند ، تا مرا اینجا راند ...
* * *
"شعر" یعنی :
به احساس خدائی "رفتن"
"رفتن" اینک یعنی :
به "خود" آغشته شدن ،
به زمان و به مکان طعنه زدن ،
به دهان مهر زدن ، به درون نعره زدن.
"رفتن" اکنون یعنی :
قافیه باختن و دربدری !
پس به امید خدا ،
من رفتم..