صفربیگی

دست از سر شعر، من اگر بردارم شاید سر راحت به زمین بگذارم خوابم که نمی برد به این زودی ها  

باید دو هزار گرگ را بشمارم...

نظرات 2 + ارسال نظر
فریاد... 1389,09,11 ساعت 21:43

فریاد... 1389,09,13 ساعت 17:39


باید از اینجا رفت ،

نه فقط از اینجا ؛

-که ازین رفتن بی حرکت و از هرچه سکون باید رفت-

حرفم از رفتن از "اینجا" نیست ،

هرکجا "اینجا" نیست .

آنچه اینجا به میان است ،

ز درون پیدا نیست !

رفتن از قالب عشق و رفتن از شط عبور ؛

گرازین دو بتوانی رفتن ، رفتنت معنا نیست !

* * *

صحبتم رفتن از هجرت بی معرفتی است ،

به درون باید رفت ، شاید ؛

-از درون باید رفت !

من که خود گفته خود نابلدم پس چه کنم ؟

"رفتن" من به کجاست ؟

: - اینکه "این" بودم و "آن" یک بشوم ؟!

- اینکه سرمایه عمرم برود تا بروم ؟!

- اینکه "افسانه" رفتن بشود همره من تا بروم ؟!

- یا که اصلا بگذارید ، بگویم که دلم خواست کجاها بروم ...

(شاید این خواستنم خواست که آخر بروم !؟)

* * *

: من به یک دهکده در دورترین نقطه دور ،

ته آن جاده که از روز ازل ، اول بود !

[پیش دهقان صبور ،

مردی از جنس غرور ،

که دل غمزده اش گهگاهی ،

میکند یاد ز ایام سرور ،

و درین بی مهری دلش از هرچه بلاخیزی دور]

و درآن دهکده یک کلبه کوچک ، پر نور ،

پر از احساس ، ز شور ،

من به آن کلبه می اندیشم هنگام عبور ،

به گواهی دلم ، یک نفر آنجا هست ،

پر از "اشعار شعور".

* * *

حال این شعر ز چیست ؟

شور شاعر ز کجاست ؟

اصلا آن شاعر کیست ؟

نسبتم با او چیست ؟

یا دگر ...



- ناگهان یک آوا ، میرسد از نزدیک :

" تو چه خواهی گفتن ؟!

سر صحبت با کیست ؟!

اهل "رفتن" هستی ؟!

دیگر "افسانه" ز چیست ؟!"-

مثل اینکه ناگاه ،

میخوری سیلی محکم از باد ،

من به خود می آیم ! ..؟..!

بین "افسانه" و "شعر" و "رفتن" ؛

چون پری آویزان !

برگ زردی ریزان !

که نسیم سردی ، که نه بالا ببرد ، نه زمینش بزند ؛

ماندم و ماندن من طول کشید ..

ولی انگار ازین فاصله میترسم من !

- دوقدم مانده به خاک ،

- سالها تا افلاک ...

؛ این یکی میدانم ،

دوقدم تا به عقب رفتن را راهی نیست !

(بارها تجربه کردم ، هنری در آن نیست !!)

پس به وجدان شعورم گویم :

["شعر" از آن تو هست ،

تا که "افسانه" تو زنده شود ؛

با "رفتن"!]

* * *

میروم تا که به افلاک سلامی بکنم ،

من در افلاک "خود"م را بینم ،

(بین جمع خودمان میماند ؟؟؟)

"خودآ" را بینم ...

بروم پس بروم زود ،

.."خودآ" آنجائی ؟؟؟

* * *

گر به افلاک رسم ، خواهم خواند

همه را خواهم خواند

آری ، آری ، "شعر" هم خواهم خواند

چونکه او بامن ماند ، تا مرا اینجا راند ...

* * *

"شعر" یعنی :

به احساس خدائی "رفتن"

"رفتن" اینک یعنی :

به "خود" آغشته شدن ،

به زمان و به مکان طعنه زدن ،

به دهان مهر زدن ، به درون نعره زدن.

"رفتن" اکنون یعنی :

قافیه باختن و دربدری !

پس به امید خدا ،

من رفتم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد